مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره

نبض زندگی ما

من و مانی

به نام خدا شاهزاده من سلام برات مینویسم تا بزرگ شدی بخونی و بدونی که برام چقد عزیزی  بدونی تا من و بابا چقد برای تو،برای بزرگ شدنت،برای تربیتت،برای کم نداشتنت وبرای............. چقد تلاش میکنیم پسرکم   دوست ندارم الان که کوچیکی چیزی از سختی های روزگار بدونی جان شیرین مادر  دلم میخواد تا میتونی بچگی کنی و از دنیایی کودکیت لذن ببری جان جانان مادر با دیدن خنده های تو سختی این زمونه از وجود من و بابایی رخت بر میبنده و با بوسه های تو دلمون پر میکشه تا آسمون گل پسرکم  وقتی میدویی سمتم و با دستای کوچولوت من رو بغل میکنی انگار با دستای کوچو...
31 تير 1392

مانی وشعر خوندنش

به نام خدا جوجه طلا مامان  تقریبا صدای بعضی پرند ها رو بلدی و وقتی اسمشون رو میگم تو هم صداشون رو در میاری میگم مانی میگی:بههه میگم:بع بعی میگه؟ میگی:بع بع میگم:دنبه داری؟ میگی:نه نه میگم:هاپو میگه؟ میگی:هاپ هاپ میگم:جوجه میگه؟ میگی:جیک جیک میگم:اردک میگه؟ میگی:کواک کواک میگم:کلاغه میگه؟ میگی:گار گار برات شعر میخونم و تو هم جوا ب  میدی بهم برات میخونم: من که جیک و جیک میکنم برات  تخم کوچیک میکنم برات بزارم برم؟ نگام میکنی و با لبخند میگی: نه نه باز میگم: من که هاپ و هاپ میکنم برات  د...
30 تير 1392

اولین سفر سه نفر ما(92/03/08)

به نام خدا سلام شاهزاده من  من و تو بابا برای اولین سفر سه نفرمون رفتیم مشهد البته یه خاطر اینکه من دوست داشتم اولین سفر سه نفرمون تو رو ببرم پابوس امام رضا(ع) و اینکه من هم خیلی دلم گرفته بود وسط هفته بود وقتی به بابایی گفتم فقط گفت باشه اما روز چهارشنبه که برا ناهار اومد گفت وسایل رو جمع کن تا منم یه کم استراحت کنم بریم مشهد ما غروب چهارشنبه راه افتادیم و صبح پپنج شنبه اونجا بودیم و شما بیشتر راه رو خواب بودی جوجه من اینم عکسهای شما تت مسافرتمون این عکس رو دامغان از شما گرفتیم اینجا دقیقا 5:32 دقیقه صبح تو هتل و شما اصرار داری من باهات بازی کنم در حالی که از 12 شب من رانندگی کردم اینجا تو صحن حرمه شما داری ...
30 تير 1392

پسرکم

به نام خدا  اینم چند تا عکس از جوجه مامان پسرکم داره به خاله جونش کمک میکنه   حالا پسرکم داره با وسایل خونه مادر جونش بازی میکنه ...
29 تير 1392

مانی و شیطنت هاش تو شمال(92/03/14)

به نام خدا شاهزاده مامان  هر وقت میریم شمال خونه مادرجون(مامان من) و مادر بزرگت(مامان بابات)شما شیطنت های خاص خودت رو داری و من اصلا نمیتونم چیزی بهت بگم چون همه حامی شما هستن البته شما اصلا کارهای بد انجام نمیدی مانی تو کمد مادر جون اینا عاشق اینی که بزارنت اونجا و شما کلی ذوق میکنی اینجام خونه مادر بزرگت اینا داری تو حیاط بازی میکنی البته اینم بگم هر جا سنگ ببینی میشینی و حتما باید برش داری و بندازیش اینجام داری سنگها رو تو شوراخ دیوار قایم میکنی این عکس هم همون روز کنار رودخونه بابلسر گرفتیم از شما نفسم شاهزاده ام پسرکم تاج سرم با تمام وجودم دوستت دارم   ...
29 تير 1392

مانی و دریا(92/03/16)

به نام خدا جوجه من این دفعه دومی که امسال رفتیم دریا البته با پدر جون اینا ماشاا.. شما هم که اصلا مهلت نمیدادی با بدبختی نگهت داشتم تا نری تو آب اما شما موفق شدی  من و مانی در حال کشمکش،پاهای مانی رو ببینین مانی و پدر جون مانی و دایی جون خیلی بهمون خوش گذشت اون شب چون شام هم بیرون بودیم ...
29 تير 1392